می پرسی چی سخته؟ عجله نکن بهت میگم...
اینکه یه چیزی مثل پتو همش روی سرت سنگینی کنه. اینکه یه تیکه پارچه ی سیاه رو وسط چله ی تابستون با خودت ببری این ور و اون ور! اینکه مثل دِ مُده ها یه کیسه خواب دور خودت بپیچی!!!
اصلا فلسفه ی این تیکه پارچه ی مشکی چیه که هر جا باهاش میری، دیگه هیچ پسری نگاتم نمیکنه، حالا بماند که چقدر مسخره می شی؟ راستی اسمش چی بود؟؟؟
تو افکار خودم غرق بودم که با دستای چروکیده و پینه بستش دست روی شونم گذاشت و گفت: اسمش چادره ننه جون....
با بهت نگاش میکردم...
به موهای حناشدش که با یه روسری گلدار قایمشون کرده بود... همینطور که دست می برد سمت سماور بقل اتاق و چایی می ریخت، شروع کرد به حرف زدن، همون حرفایی که برام مثل یه گنج بود، همون حرفایی که کلام الله توش موج می زد...
چادر نوره ننه جون، عشقه، برای سر کردن چادر باید انگیزه داشت...
چه انگیزه ای بالاتر از عشق به خدا؟!!!
این حرفا شعار نیس، که بچه های امروزی بهش میگن افکار قدیمی، حتی اگه قدیمی باشه، مگه هر چی قدیمیه باید ریختش دور؟؟
عاشق نشدی ننه جون، هر وقت عاشقش شدی میفهمی چی میگم دخترم...
تو که عاشق نیستی، اون که هست...
چایی رو گذاشت جلوم، با گوشه ی روسریش مروارید اشکاش که روی گونه های می لغزید رو پاک کرد و رفت...
من ماندم و حوض موّاج افکارم...
کلیدواژه ها: چادر